فاطمه امیراحمدی- روزنامهنگار: حقیقت در دروغ گم شده و عقل و احساس وامانده، در این درهم آمیختگی، حیران دوراهیاند.
دیگر عواطف تشخیص نالههای دروغین از راستین را نتوانند و در این بین احساسات سخت به بازی گرفته میشوند.
مترو شهر هفترنگ است و گاهی صدای سکوت، لذت و انرژی صبحگاهی را دوچندان میکند اما بیشتر اوقات همهمهها گوش را مملو از واژههایی میکند که بار آن عقل و تفکر را به بازی میگیرد. در این شهر زیرزمینی، گوشهای، کنار میلهای، صورتی با دو ماسک رو به شیشه ایستاده؛ چادر را تا انتهای سر بالا کشیده؛ تنها معنایی که خطور میکند استتار و فرار از یک قاتل زنجیرهای است؛ حتی اگر از نوع ویروس باشد.
پیرمردی هم مشمایی سیاه را با پا روی زمین سر میدهد، در حالی که ابروهای بلندش چشمانش را ناپیدا کرده است. تارهای فرتوتش واژههایی را به بازی گرفته که بهسختی قابل شنیدن است. تنها «بخرید» داستانکهایی را از انبوهی واگویه روایت میکند.
دیگری واژهها را با منش درونیاش زیبا دکلمه میکند تا کاسبیاش رنگوبویی دیگر داشته باشد. «خانما اگر لازم دارید بخرید. منم پیرمردم. از رباطکریم میام. اینا رو میفروشم تا خرج خونه دربیارم. بخرید وگرنه باید برید از مغازه بخریدا. از من بخرید تا من هم سود کنم. اول امتحان کنید بعد بخرید». خودکارهای آبی و سیاه و قرمز در داخل مشمایی در انتظار امتحان شانس پیرمرد به نظاره نشسته بودند.
بعدی هم از راه میرسد. خانمی که در سیاهی چادرش گم شده است. او هم بنا را بر حریف طلبیدن میگذارد و عواطف را به جنگ میطلبد «بچه مریض دارم. الهی پول دارو و دوا ندید. کمکی هم به من بکنید». تصویر او را در قالب یک فالگیر برای شیفت بعدی کارش تصور میکنم. برآمدگی کولهای که پشت چادر خودنمایی میکند این را میگوید. چیزی از صورت پیدا نیست، تنها سوز صداست که تمام احساسات را به بازی کاذب گرفته است. حتی صنف متکدی هم در این دورهزمانه تغییر کرده و باید گفت «متکدی هم متکدیهای قدیم». برخی تصاویر از ذهن پاک نمیشود.
صورت زنی که در اتوبوس دهه ۸۰ پس از پیاده شدن، اسکناسهای مچاله شده همچون خنجرهایی شأن و منزلتش را خراش دادند و آب و آبرو با هم به پایین خزیدن تا کرایه عقبافتادهاش را تامین و جبران کند. اما برخی صحنهها ادامه دارند و همچون سریالهای دنبالهدار ذهن را از واماندگی رها نمیکنند. خروجی مترو و شلوغی پشت چراغ قرمز باز هم تئاتر «راستین» و «دروغین» را ادامهدار میکند.
شور نوحهسرایی با هقهق گریه ابتدا بهنظر بازی میآید. سادهترین باور، شوخی جوانکی شوخطبع برای بیهوده نگذشتن وقتش پشت چراغ قرمز است. پیش خود واگویه میکنی «توی این غم و غصه، این هم شوخیش گرفته». خوب هقهق میکند. از سر کنجکاوی جابهجا میشوی که حرکاتش را هم از نظر بگذرانی، اما راست راستی هقهق دروغین، راست بود. یک پارچه سیاه با نوشتهای و ظاهری که باورها را ابزار میکند، با یک محاسبه کوچک بهترین جا برای درآمدزایی را پاسخ حل مسائلش پیدا کرده بود. ساعت پیک شلوغی مترو و جمعیت خروجی از این شهر زیرزمینی در ادامه ۲ دقیقه انتظار پشت چراغقرمز، شانس درآمدی او را افزون کرده بود.
حقیقت دوگانهای که تا انتهای فرهنگ یک اقتصاد جهان سومی موذیانه نفوذ کرده، هزاران هزار نورون عصبی را به چالش میکشد تا دیگر عقل به احساسات و عواطف اعتماد نکند. جنگ عقل و احساس جنگی درونی است که ویرانی آن یک تاریخ فرهنگ را زیرسوال میبرد.
مقصد دروغهای راست یا شاید هم راستهای دروغ کجاست؟ شوخی دروغین فرهنگ ما شاید هم شوخیهای راستین اقتصاد ما، دیگر جزئی از زندگی و روزمره ما شده است.
مینویسم تا روزگار را نقاشی کنم.