فاطمه امیراحمدی- روزنامهنگار: زمستان سخت میگذشت، خیلی سخت. بهسرعت برف وسط حیاط تلنبار شد؛ به بلندی دیوارها. نفت و زغال نایاب شد؛ به ۳ برابر نرخ هم پیدا نشد. دده یاشار همیشه بیکار بود.
ننهاش برای کار کردن و رختشویی به خانههای دیگر هم میرفت. گاهی خبرهای باورنکردنی میآورد. مثلا میگفت: دیشب خانواده فقیری از سرما خشک شدهاند. یک روز صبح هم گریهکنان آمد و به زن بابا گفت: شب بچهام زیر کرسی خشک شده و مرده. یاشار خیلی پژمرده شد. فکر مرگ خواهر کوچکش او را دیوانه میکرد. پیش اولدوز گریه کرد و گفت: کم مانده بود من هم از سرما خشک شوم.
آخر زیر کرسی ما اغلب خالی است، سرد است، زغال ندارد... یاشار گریهاش را برید و گفت: صبح ددهام به ننهام میگفت تو این خرابشده کسی نیست بگوید که چرا باید فلانیها زغال نداشته باشند (صمد بهرنگی- اولدوز و کلاغها).
آمار کسانی که دیگر چهاردیواری دوره اولدوز را ندارند، آنهایی که رواندازشان آسمان و زیراندازشان زمین است در حال رشد و توسعه است؛ آنقدر زیاد که میتوان در جامعهای خردتر به چند دسته گروهبندیشان کرد (البته کمکم باید گفت طبقهبندی چون آمار جمعیتیشان رو به ازدیاد است). کسانی که وضعیت بهتری دارند، از کیف و ساک همراهشان پیداست تازه به جرگه کارتنخوابها پیوستهاند. هنگام خواب روی نیمکت یا زمین، برای اینکه لباسشان کثیف نشود، حتما از زیرانداز پارچهای یا کاغذی استفاده میکنند.
طبقه متوسط هم اول صبح یا آخر شب بهدنبال بازیافت مواد تا کمر در سطلهای زباله بهدنبال لقمهای نان حلال میگردند (البته این حرفه هم در حال تغییر ماهیتی و اجتماعی به تبعیت از وضعیت اقتصادی است).
طبقه فقیر هم با یک لا پیراهن کهنه چرکمرد و یک مشمای سیاه اغلب بیهدف میچرخند. فقر مفرط از دودی بودن مو و ریش آنها میبارد.
این جامعه خرد گاهی هم مهمان مترو میشوند. «همراه جمعیت از واگن خارج میشوی. باید خط عوض کنی. پشت سر مسافران شتابزده هر روزه قطار، راه همیشگی را در پیش میگیری. از کنار صندلیهای خالی میگذری. نگاهها بهدنبال مقصد هر روز و ذهنها در حال مرور کارها، بیخیال حواشی هستند. گلولهای سر تا پا سیاه همرنگ نوارهای کنار دیوار دوباره تو را از روزمرهات بیرون میکشد. از شرم، دستی را به صورت حائل کرده و کسی هم گویا صبحانهاش را برای او خیرات. نان و تخممرغی فریزشده؛ نان و تخممرغ غذایی شاهانه بود.
سرعت گامهای صبحگاهی فاصله را زیاد کرد، اما برای نقاشی باید مدل را پیشرو داشته باشی. برمیگردی. بیاعتنا به غذای شاهانه، بلند فکر میکرد. واگویههایش مرزی بین امروز و دیروز بود. آقای دولت ملتفتی؛ فقر شیدا و مجنون میکند. مینویسم که روزگار را نقاشی کنم.