روز گذشته، ۱۸ فروردین هفتمین سالروز درگذشت دکتر عباس حکیم، نویسنده و شاعر توانای کشورمان بود. دکتر حکیم در سن ۸۱ سالگی درگذشت.
مرحوم دکتر عباس حکیم که دکترای ادبیات فارسی و دکترای الهیات داشت و در دانشگاههای تهران، مدرسه عالی ادبیات و زبانهای خارجی، علوم و ارتباطات و شهید بهشتی به تدریس مشغول بود صاحب آثار گوناگونی در زمینه داستان و شعر است.
مجموعههای داستانی، نمایشنامه و شعر «گل ریواس»، «پاشنههای برفی»، «درز»، «بهار نارنج»، «چشمه سبز»، «عیسی میآید» و «چراغهای شهر ما» از وی به چاپ رسیده است.
دکتر حکیم همراه با بزرگانی مانند دکتر محمد معین، دکتر عبدالله انوار، دکتر ذبیحالله صفا، استاد فروزانفر و دیگران در تهیه لغتنامههای «دهخدا» و «معین» مشارکت داشت و مورد احترام افرادی مانند دکتر خانلری، دکتر شهیدی، پرویز مرزبان و بسیاری از بزرگان علم و ادب و هنر ایران بوده است.
دانشجویان دکتر حکیم همواره شیفته روش خاص تدریس ایشان بوده و از تربیت و آموزش این استاد برجسته، هنرمندان، نویسندگان، شاعران و ادیبان بسیاری به جامعه هنری ایران تقدیم شدهاند.
محمد وجدانی، شاعر و نقاش مطرح کشورمان و از دوستان و همکاران این استاد ادبیات در نوشتهای که به مناسبت درگذشت او به رشته تحریر درآورده، از ویژگیهای بارز شخصیتی دکتر عباس حکیم سخن به میان آورده است.
خیلی زود بر مرتبه شاگردی من، دوستیاش هم افزوده شد. فکر میکنم سال ۵۳ یا ۵۴. نه – البته – مثل اینکه همین دیروز بود و شعری که خواند نخستین شعری بود که برای من خواند و خواندنش با حلقه اشکی در چشمانش به هم آمیخت...
یک عصر برفی سرد... دکتر تلفن میکند و میگوید: «نمی آوری تابلو را ببینم؟» تابلوی صورت خودش را میگوید که من با رنگ و روغن کار کردهام... میگوید نادر هم میآید... مثل اینکه همین دیروز بود... چه باید بکنم؟ تابلو به نظر خودم خوب نشده و من دستم را از بالای تابلو تا پایین، همانطور که خشک نشده، کشیدهام... چارهای نیست باید بروم و ماجرا را بگویم... وارد میشوم و تابلو را به پشت به دیوار تکیه میدهم و مینشینم.
نادر میگوید: «تابلو را نیاوردی؟» میگویم: چرا و پیش از آنکه ماجرا را تعریف کنم؛ نادر میگوید: «فکر نمیکردم در کارت این قدر توانا باشی! » خیلی خوب شده و شروع میکند به دکتر توضیح دادن که اینجا فلان است و آنجا بهمان و من حیرتزده گوش میکنم و میخواهم بدانم این چیزهایی که میگوید کجاست که من نمیبینم. آن شب نادر به مناسبت خلق این اثر بدیع! ما را مهمان میکند، در ریویرا... مثل اینکه همین دیروز بود... و سالها این نشستها ادامه دارد. از خانه دکتر در خیابان وزرا راه میافتیم و پیاده میرویم تا بیشتر همین ریویرا و برمیگردیم. دکتر میگوید غزلی برای نادر بخوان. میخوانم و نادر سیگاری روشن میکند و میگوید به من نگو آقای نادرپور همان نادر کافی است؛ اما من همیشه وقتی او را نادر خطاب میکنم در ذهنم میآید که آقای نادرپور... ببخشید، خبر این که دکتر دیگر نیست، دلم را به درد آورده و آنقدر خاطره از او دارم که نمیدانم در کنارِ نبودنش از چه چیز باید بنویسم و از کجا شروع کنم و اصلا چرا ماجرای نادر را نوشتم. فکر میکنم چون شب زیبایی بود، به ذهنم آمد... دکتر را دوست دارم و این دوست داشتن آنقدر است که بدرفتاری گاه گاهیاش را نهتنها نمیبینم بلکه از سر یکدلیاش و مهربانیاش با خودم تلقی میکنم... به همه ما دیگرگونه دیدن یا بهتر است بگویم درست دیدن را میآموزد. سراسر شعرهای سعدی، حافظ، مولانا و... را به دقت بررسی کرده و بر غلطهای لفظی و فکری اینان انگشت میگذارد. کاری که هرگز در بررسیهای بزرگان منتقد و مفسر نه دیدیم و نه شنیدیم. نمیدانم اینها را که به من و به ما گفت، نوشته یا نه. شعرش حسرتی است و غمی ژرف. قصهاش هم ترا میبرد به جایی که نمیدانی چه باید بکنی... نقاشیهای زیبا و گوناگونش، تابستان امسال، آفریدگار خود را نمیبیند. تابستانها به مشهد میرفت. معشوق او، معشوق تو هم هست شاید.
کسی که با آرزوی قهوهای در کنارش خوردن و گپ زدنی، باید پیر بشوی یا شاید مثل خودش برای خریدن سیگاری آرزو را و خود را بسپاری به خاک. تماشا کن که به برادر بزرگترش، چرا رشک میبرد. میگوید: برای اینکه برادر بزرگتر چند سال بیشتر از او مادر داشته و بهراستی اگر دوستی این چنین ناب و زلال داشتی، وقتی قرار شد که دیگر برنگردد، چه میکردی و چه مینوشتی؟ من این شعر را برایش خطاطی کرده بودم و او چه در خانه خیابان وزرا و چه در جردن این تابلو را طوری میگذاشت که روبهرویش باشد... عاشقی که نمیتوانست عشق را با واژه معنا کند، حتی با همه شیفتگیاش و این خود آیا زیبا نبود؟ و او که نمیدانم از چه کسی میپرسید که به دنیای خاموشاش نگاه کند حالا خودش در خاموشی جاوید نشسته یا خوابیده. اما از آغوش سرد خاک هم بوی پروانهها در مشام میپیچد. پروانههایی که بوی حسرت و غربت و دلتنگی او را میدهند... دکتر راستی یادت هست در آخرین تلفن چقدر با هم خندیدم؟ مثل اینکه همین دیروز بود.
نکته: در متن به جای نادر بخوانید آقای نادرپور (یعنی نادر نادرپور شاعر بزرگ ایران) و به جای دکتر بخوانید دکتر عباس حکیم.